او
مادر لشکری از مردهایی
که به امرش سینه سپر می کنند
در مقابل دشمن
او
بی بیِ پیر دشت هایی که سال ها
میزبان گله ی سواران مهربان بوده
او
غم های بی رنگ و بی شمارش را
توی موهای سفیدش ریخته
و بوی نگی اش هر صبح و ظهر و غروب
چادر کلّ کولی ها را پر می کند
او
نمیه های شب
یک تشنه ی کشنده می شد
بی اینکه بداند ادعا چیست
نشسته در کنج و به دوردست ها چشم می دوخت
و نمی داست
دست هایی را که نزدیک به شکارش اند
سربازِ از جنگ بازگشته هیچ نمی دانست دوست و دشمن را
ولع به بلعیدن کرّه آهویی که شیر نمی خورد
مردهای جنگی بی سلاح یعنی صلح طلب
ولی خوی جنگ به طغیان وامیدارد
او
بی اینکه بداند
او
بی بیِ مو سفیدِ دشت ها
«ناصر تهمک»
درباره این سایت