من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
درونِ خانه کسی هست از طلایِ سفید
تمام شهر ، رهایم کنید ، من گیرم
به چشم آنکه مرا جز شبیهِ دام ندید
صدای پای همین لحظه ها که می گذرد
برای من دو عبارت شده «نمانده ، امید»
آهای مردم روستا کفن بیارایید
که یک اصالتِ دیگر به نای مرگ دمید
به من چه؟ وقتی از اخم هایِ چشمِ مرموزش
«بیا به سویِ من ای خسته» را نمی فهمید
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
هنوز مانده بگویند «باز بچه بُرید»
«ناصر تهمک»
درباره این سایت