تو و من می دانیم

غمت از جنسِ خیال

نه امید است محال

دست در دست رهایی بسپار

تو و من می دانیم

که بهاران تهی از تاریکی است

نه بهار است اما

خطه ای سبز در این نزدیکی است

تو و من می دانیم

آنکه در ساحل جزری زد جا

بی خبر از مَدِ دریا برجاست

تو و من می دانیم

آنچه باید ز تماشا دانست

آنچه بایست که از دیدنِ دنیا دانست

تو و من می دانیم

زندگی واهمه ای بوده و هست

ترس ، توفیق ، شکست ، یا مساویِ عدم

تو و من اسلحه در دست و قلم

در جیب

با خلافی پنان

خوب می دانیم

زندگی پشتِ ستم پنهان است

و ستم از پسِ هستی پیداست

باز اما باز

نه امید است محال

 

«ناصر تهمک»


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Newtech دستگاه سلفون فصل نو سایت جذاب طلوع Arduino City | شهر آردوینو William FIGHTER کویر پلاس