عشق تاثیر چشمگیری داشت
این اواخر که پرخطر شده بود
طیفی از رنگ های نارنجی
فصل پاییز سردتر شده بود
به خدا او پیام می داد و-
ناخدا سمت دیگری می رفت
عقل سنگی تمام قد می ماند
دل در آب مقطری می رفت
خاصه در روزهای جنجالی
مرکز اغتشاش زیر پتو
اشک در انزوای اجباری
شیهه از دردهای سرِّ مگو
شاهِ بی مردمیم و بی کشور
دوری و دوستی بی مزه
ایستادن مقابل دنیا
سرنوشت نواریِ غزّه
باشد این مرد و زن خطاکاراند
از تبار شکست های عظیم
شهرهای به توپ ها بسته-
دل به ویرانیِ بدون حریم
عشق با هم نبودن است اما
گشنگی هیچ هم مقدس نیست
دوست داشتن همیشه لازم هست
دوست داشتن بدون هم بد نیست
ما که در محفل بدون هاییم
رشد گل های بی سر و ریشه
کودکی های بی رهاسازی
ماهیان نمرده در شیشه
با شکست بقیه آزادیم
زنگ تفریح ، جنگ می کردیم
مادر از غصه بی پدر می مرد
کودکی را تفنگ می کردیم
مادرانی که صرف بچه شدیم
دخترانی که در لباس مُردیم
مردهایی که گریه پنهانی.
این ینی زخم را فروخوردیم
نازیِ عقل توی من با عشق
نگرانم که ناخوشی بشود
توی تو این نژاد منفور و-
عقل بدبخت نسل کشی بشود
کوه ها توی دشت می میرند
مردها توی یک نگاه غریب
بچه ها توی بی سرانجامی
مرگِ زن ها در احتمالِ رقیب
آدم از هیچ چیز نمی میرد
بجز از ترس های وهم آلود
این فضای گرفته را بشکن
آسمان ریسمان به هم ندوز
شاعرِ خو ستیزِ پیچیده
دختر بچه خویِ صاف انگار
یک «عجیب استِ» واقعاً عجیب
دو گرفتارِ جسمِ خودمختار
همچنان فصل عشق پاییز است
همچنان نسل شعر پابرجاست
شک نکن عشق فکر خواهد کرد
شک نکن هرچه مانده مانده ی ماست
خودنوشتیِ مانیا در هیچ
جنگجوی نشسته در تبعید
سخت بر عشق پافشاریم و-
«یکی از کاج ها به خود لرزید»
می توانست بهترک باشد
شعر یا عشق یا مهم هم نیست
از نمکدان دلنت نگیرد مرد
مام تعداد زخم مان کم نیست
چفت و بست دلت که شُل باشد
جای گرمی برای کولی هاست
دخترِ قد بلندِ لب شیرین
واقعاً مشکل از جوانی هاست
دوست دارم هوای دنیا را
شعرهای تو خط خطی بکند
بیت ها تا همیشه تکراری
شعرهای تو خط خطی بکند
دل به احساسِ یک ادیب نبند
شعر بی خود تمام خواهد شد
حافظه مثل دشمنی خونی
مثل این شعر واقعاً بی خود
«ناصر تهمک»
شرقی و تکه های تو در غرب مانده است
زیباترین نقاشی ات را شعر خوانده است
من در جنوب و لاشه ی بی بند و باری ام
در خاکِ گرمی که خودت را می سپاری ام
گاهی یکی با گازها ، هی هات مرده را.
ای وای مردم یک نفر این غولِ غده را.
شعری که در شمایلِ مردی به وسعتِ.
بومی که عمقِ فکر را. یک بار رخصتِ.
ما دیده می شویم ، توی خاک ، روی دوش
با عشق های بدخورِ تلخی که. نوش، نوش
مردیم و می میریم با هر لحظه زندگی
ما زنده ایم و زنده ایم و محضِ زندگی
هر بار توی خوابِ تو تکرار می شود
از خواب می پری و او بیدار می شود؟
همواره با خیالِ کسی بوده ای که نیست
شرقی و تکه های تو در غرب ماندنی ست
«ناصر تهمک»
من مردِ مادرم
تا همین دیروز پسر بودم
و حالا مادرم
با حفظ سمت ، شدم
امروز مردِ مادرم
چون بیوه ای شبیه تصویر سینمایی یک حماسه
در غاری افسونگر به تنهایی
اسطوره ی آینده زاییدم
مردِ مادر شدم
همینقدر افسانه
و چیست این اگر این نیست؟
که به مدت معلوم مادرم درد کشیدم
آدمی دیگر زاییدم
از ظاهرم معلوم بود و حالا دو نفریم
و اولی آیا هنوز زنده است؟
چیستم این اگر مردِ مادر نیستم؟
که هرچه اولی ام بد باشد اگر بمیرد خواهم گریست
مردِ مادر شدم
همینقدر جدی ، چندش آور و از نادانی
مثال اشتباهی برای مادرم که مادر شد
او در یک شب
من در یک روز
مادر شدیم
مردِ مادرم
حالا تو به این همه اتفاق جدی بگو «تغییر شخصیت»
مادر مادر است ، هرچند مرد
هرچند همه چیز دنیا عوض شود
که زنی از مرد بکند و مردْ ، مادر شود
چون من که پسرِ کنده از مردی که
مردِ مادر شدم
مُوَیِدش این که در آغوشم ، این نوشته های هی بیداد کننده که
مردِ مادر شدم
«ناصر تهمک»
او
مادر لشکری از مردهایی
که به امرش سینه سپر می کنند
در مقابل دشمن
او
بی بیِ پیر دشت هایی که سال ها
میزبان گله ی سواران مهربان بوده
او
غم های بی رنگ و بی شمارش را
توی موهای سفیدش ریخته
و بوی نگی اش هر صبح و ظهر و غروب
چادر کلّ کولی ها را پر می کند
او
نمیه های شب
یک تشنه ی کشنده می شد
بی اینکه بداند ادعا چیست
نشسته در کنج و به دوردست ها چشم می دوخت
و نمی داست
دست هایی را که نزدیک به شکارش اند
سربازِ از جنگ بازگشته هیچ نمی دانست دوست و دشمن را
ولع به بلعیدن کرّه آهویی که شیر نمی خورد
مردهای جنگی بی سلاح یعنی صلح طلب
ولی خوی جنگ به طغیان وامیدارد
او
بی اینکه بداند
او
بی بیِ مو سفیدِ دشت ها
«ناصر تهمک»
بیا از درونم برو ساده امشب
ولم کن که من در من افتاده امشب
شبیه یک اعجاز در عمق آلت
گمان می کنم بیوه ای زاده امشب
برو تا بدانم که یک واژه ی نر
نهادینه شد در توِ ماده امشب
اسیر نماندن شو از بوسه بگذر
برای لب مردِ آزاده امشب
تمام دلت درد دارد به من چه؟
ببین مرهمی نیست در باده امشب
ببین قرص ها عین حل معما
به احساس من حکم را داده امشب
ولم کن برو، گیر کردم، گرفتم
شبیهِ تن و قبر آماده امشب
عجیب است نه؟ یک جهان کوه خارا
برای کمی بغض واداده امشب
«ناصر تهمک»
بی رنگ باید نقشی از فردا کشید و رفت
با دستِ خشکی طرحی از دریا کشید و رفت
باید حصارِ فرضی دل شُست با عبور
بر حرف های خالیِ دل پا کشید و رفت
تا کی گلوی واژه را باید گرفت و گفت:
سرخوش کسی که دست از آوا کشید و رفت؟
رفت آن که چندی بی تفاوت در خیال ماند
ماند آن که از خود صورتی زیبا کشید و رفت
باید چو ابر ، از دلِ دریا گرفت آب
دستِ نوازش روی هر صحرا کشید و رفت
«ناصر تهمک»
من خودم را به خودت یکسره پیوند زدم
با تو غمگین شدم از دست تو لبخند زدم
به تو گفتم که از این بعد بیا ما بشویم
قیدِ من را وسط قاعده هرچند زدم
خسته و خردتر از همهمه ی شهر تورا
با تمامیِ نقاطِ بدنم بند زدم
شاعران در گذر بابِ فداکاریِ عشق
دل به هر گوشه ی دریا که نوشتند زدم
من علی رغمِ اصولِ ابدِ دلداری
چای در سینه ی شیرین شده ی قند زدم
«ناصرتهمک»
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
درونِ خانه کسی هست از طلایِ سفید
تمام شهر ، رهایم کنید ، من گیرم
به چشم آنکه مرا جز شبیهِ دام ندید
صدای پای همین لحظه ها که می گذرد
برای من دو عبارت شده «نمانده ، امید»
آهای مردم روستا کفن بیارایید
که یک اصالتِ دیگر به نای مرگ دمید
به من چه؟ وقتی از اخم هایِ چشمِ مرموزش
«بیا به سویِ من ای خسته» را نمی فهمید
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
هنوز مانده بگویند «باز بچه بُرید»
«ناصر تهمک»
تو را خداحافظ
در این شبانه ی تلخ
که موجبِ غمِ ما
به بی وفایی شد
برو که عشقِ تو با من چه جز جفایی شد؟
در این رهِ نمِ سنگین ، برو خداحافظ
فقط اگر در راه
کنار مزرعه ای رد شدی کمی غمگین
بگرد و گندمِ بی خوشه و ثمر برگیر، ز خاکِ تیره ی درد
چو ریشه ی تنم از خاک می کشی برگرد
از این رهِ تبِ سرد
«ناصر تهمک»
شکسته بال و پرم ، مرغِ بی نوای خَرَم
همیشه خانه همان ، راه زخم و کوله وَرَم
مریدِ بی تو نه پا و مرادِ بی تو. ، سَرَم
تفاله های عروضی ، تضادِ عاقل و دین
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
غمِ نبودِ کسی که به یک عبارت«سرد»
و هرچه قبلِ تو من را ، دوباره بعدِ تو کرد
«نگرد که خودِ آنی» کلیشه ای پُرِ درد
و عادتی که در آن خون و. زن شدن شد این؟
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
جهان و واحد و پاکی و خالصانه ، اِی عشق
توهّمی و کثیفیّ و با بهانه ، اِی عشق
که جان-گدازه و شاشیده در ترانه ، اِی عشق
میانِ پای هزار عاشقِ شبانه چو مین
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
گرفته کلاً شب ، دود ، خواب ، بی نمکی
که پول و بمبِ کلر. ، هیس عشقِ قلقلکی
چت مزخرف و لکنت که «تو دَ دَل قَ قََکی؟»
و شعرها که بمیرند از این اضافه ی شین(ش)
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
«ناصر تهمک»
می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری
می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری
آرام می گیرم شبیهِ. ، بعدِ یک طوفان
پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان
مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من
داری جهان را می بَری نه چند پیراهن
آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی
از مبل می بینم که روی تخت می خوابی
می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم
با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم
با اشک ، با آرام ، با صوتِ «به من برگرد»
باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟
فرمانده از خطی که می جنگید برمی گشت
کوه از تظاهر دست برمی داشت می شد دشت
درگیرِ رفتن هاتی و درگیرِ آغازیم
تا آخرش هم بُرده باشی ما نمی بازیم
ما یعنی از اعدامِ احساسات در رفتن
از یک سقوطِ بد به شکل سنگ برگشتن
من روی زندان هویت مثلِ سوهانی
تو مرغِ دریا نیستی و اصلِ طوفانی
معتادِ هرچیزی شبیه ات. سخت بیمارم
جوری که جوش صورتش را دوست می دارم
می بوسی ام از دور از دنیای افسانه
از یک امیدِ واهیِ. با خنده در خانه
در من تمام حرف ها آسوده می خوابند
در من که اسراری برای کشف بی تابند
از حرف می ترسم ، از آنهایی که بی حرف اند
از فصل های گرم و آنهایی که پربرف اند
آخر از این بیغوله خواهم رفت، من بادم
بر باد دادم هرچه را جز این که آزادم
هی غوطه خوردم در خودم تا ناخدا بودن
تا انقراضِ نسل مان ، هرگز نیاسودن
دریای بی پایان و او هرگز نمی یابد
طوفانِ فکرت توی دریابان نمی خوابد
می بوسمت با حالِ گلبرگی تبرخورده
می بوسی ام هرچند می دانی که او مرده
عاجِ مرا از ریشه ی خشکش نکش بیرون
دست از سرم بردار رودِ رفته از هامون
می بوسمت ، از بوسه های مست بیزارم
از روهایِ نیست ، بود و هست بیزارم
پا روی ساحل ، دست روی ماشه ی فندک
سیگارهای جاریِ ، در مغزِ یک جلبک
دریایی از غم ها و قایق های گِل رفته
شن های آشوبی و موجِ گیجِ برگشته
می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را
می بوسمت ، پایانِ تو ، پایانِ مصرع ها
«ناصر تهمک»
تو و من می دانیم
غمت از جنسِ خیال
نه امید است محال
دست در دست رهایی بسپار
تو و من می دانیم
که بهاران تهی از تاریکی است
نه بهار است اما
خطه ای سبز در این نزدیکی است
تو و من می دانیم
آنکه در ساحل جزری زد جا
بی خبر از مَدِ دریا برجاست
تو و من می دانیم
آنچه باید ز تماشا دانست
آنچه بایست که از دیدنِ دنیا دانست
تو و من می دانیم
زندگی واهمه ای بوده و هست
ترس ، توفیق ، شکست ، یا مساویِ عدم
تو و من اسلحه در دست و قلم
در جیب
با خلافی پنان
خوب می دانیم
زندگی پشتِ ستم پنهان است
و ستم از پسِ هستی پیداست
باز اما باز
نه امید است محال
«ناصر تهمک»
درباره این سایت